یک سالی است که حس تمام شدن فرصتم توی دنیا را دارم.نمی دانم چرا؟شاید هم بدانم پیشرفت بیماریم روحم را خسته کرده و روح آزرده ام بیماریم را تشدید کرده است.تا کی مشکلات خانواده دست از سرم برمی دارد تا کی مشکلات برادران بزرگم که خود و خانوادهایشان را میسوزانند برایم مهم باشد؟ تاکی غصه برادران کوچکتر را بخورم؟ تا کی مشکلات خواهر و پدر و مادر آزارم دهد؟
فید وبلاگ:
Special.ir
-
نوشتههای تازه
دستهها
پیوندها
- آشنايي با يك معلول قطع نخاع
- آیدا …
- الهه ی مهر
- این مهمان ناخوانده
- ب مثل بهاران
- تلخ و شیرین
- دست نوشته های راما
- دیوونه
- روز + نامه (نگین حسینی)
- زندگی اهورایی من
- زیستن با معلولیت
- سلام ام اس
- سوته دلان
- مادر یک روشندل
- مرا آفرید آن که دوستم داشت
- مژی جون و شوشو
- نابودی ام اس
- همدم روح
- ویولت (من و ام اس)
- یک قدم به خوشبختی با پاهای خیالی
آخرین دیدگاهها
- سوسن جعفری در تولد و بی آرزویی
- حمزه در عروسی برادر کوچکه
- هدایت در روز آخر
- هدایت در دی و بهمن پر تنش
- حمزه در روز آخر
اطلاعات
-
سلام خواهر گرامی، نسيم
از خدا براتون سلامتی آرزو داريم. انسانهایی مثل شما با دل شريف خودشون مايه دلگرميه زمين و ساکنانش هستند. تلاش شما برای چيره شدن بر مشکلات موجود، همواره تحسينم رو برانگيخته و میدونم خيلیهای ديگه هم با خواندن شرح تلاشهای شما حس مشابهی داشتند.
سعی کنيد در شرايط فعلی انديشه خودتون رو با مشکلات ديگهی خانواده درگير نکنيد. البته که کار ساده نيست اما در حال حاضر وضعيت سلامتی شما از اولويت بيشتری برخورداره.
علی
[پاسخ]
عزیزم داری در غصه خوردنت هم زیادی اسراف می ورزی!!!تو در شرایطی نیستی که غصه های برادرانت یا هر کس دیگر را بار خود کنی و در وضعیتی که تو داری منطقی ترین کار دور نگه داشتن خودت از این دغدغه ها و پرداختن بیشتر به آرامش خودت است!
hamdam
[پاسخ]
سلام عزیزی که احساس تنهایی داری من درد تورا از نزدیک با بیماری خواهرم دیدم 7 سال ام اس 7سال تزریق 7 سال احساس تنهایی اون فقط ی دحتر 12 ساله بود که اولین حمله اش با مرگ ناگهانی پدرم شروع شد….
همیشه فکر می کردم این آمپولهای لعنتی فقط مسکنه نه درمان ،اما ترس لعنتی از حمله دوباره نمی گذاشت صدای من را بشنوه، وفتی ی کسی که داشت تا مرحله ازدواج رسمی با هاش پیش می رفت بهش گفت من نمی توانم با ی دختر بیمار زندگی کنم ، آن وقت بود من صدای شکستنش را شنیدم دوباره حمله ،.. رفت بیمارستان که کرتن بگیره انقدر اسمهای قلمبه سلمبه روش گذاشتن که فکر می کرد ی مرده متحرکه خلاصه با اصرار من با رضایت خودش از بیمارستان بدون تزریق اومد بیرون و رفت پیش یکی از استاد های من برای کارکردن روی روانش اون الان یک ازدواج موفق کرد .من هم با این فکر که درمان ام اس درون انسانهاست ی وبلاگ ساختم خوشحال میشم بهش سر بزنی و بهم یاد بدی چطور باید تورا جزو لینک دوست هام قرار بوم آخه من تازه کارم:
)
شکوفه اویارحسینی
[پاسخ]
سلام خوبید. فغلا وب ندارم
غزاله
[پاسخ]
سلام
شما تا اندازه ای مسئول هستین و مسئول کامل مشکلات آنها نیستید.آیا آنها کاری که از دستشان بر بیاید کوتاهی نمیکنند؟همین برادر کوچکتان کاری که با هزار زحمت برایش جور کرده بودید را ناسپاسانه رها کرد و به دنبال چیز دیگری رفت.پس خود را بیهوده به زحمت و فکری و روانی و عملی نیاندازید.اندوهگین بودن از مشکلات آنها تنها مشکلات شما را پای بر جای نگه میدارد زیرا توان و دست باز برای حل مشکلات خودتان را برای شما نمیگذارد.
آذرین
[پاسخ]