وقتی زلزله آمد ساعت حدود 4:30 دقیقه بعد از ظهر بود.من از شرکت آمده و ناهار خورده و دراز کشیده بودم.پدرم و مادر و برادرم خستگی در می کردند که زلزله آمد در و پنجره ها وحشتناک به صدا درامده بودند. ناگهان برادرم و پشت سرش مادرم در حالیکه داد میزد زلزله وارد اتاق من شده و با دستپاچگی و به اشتباه مادرم زیر شانه هایم که سنگینتر بود و برادرم پاهایم را گرفتند و مثل یک گونی بلندم کرده و من با آرامش به مادرم میگفتم آروم باشید چیزی نیست منو ول کنید خودتون برید بیرون اما اونا به کارشون ادامه داده تازه پیرمرد پدرم هم پشت سر اونا اومده و جلو حرکت برادرم را سد کرده بود. راستی یادم رفت بگم علی پسر ده ساله برادرم هم اونجا بود و مادرم در حین داد زدن میگفت:” علی برو بیرون.”منو تا نزدیک در هال بردتد که زمین لرزه تموم شد.علی قبلا از دری دیگر رفته بود توی کوچه .جالب اینکه ما چهار نفر هنوز توی اتاق بودیم.من همه را قسم دادم که اینجور مواقع خودتون برید بیرون اگه خرابی نشد که فبها ولی اگر سقف فرو ریخت کسی سالم بمونه تا به دیگران کمک کند.
فید وبلاگ:
Special.ir
-
نوشتههای تازه
دستهها
پیوندها
- آشنايي با يك معلول قطع نخاع
- آیدا …
- الهه ی مهر
- این مهمان ناخوانده
- ب مثل بهاران
- تلخ و شیرین
- دست نوشته های راما
- دیوونه
- روز + نامه (نگین حسینی)
- زندگی اهورایی من
- زیستن با معلولیت
- سلام ام اس
- سوته دلان
- مادر یک روشندل
- مرا آفرید آن که دوستم داشت
- مژی جون و شوشو
- نابودی ام اس
- همدم روح
- ویولت (من و ام اس)
- یک قدم به خوشبختی با پاهای خیالی
آخرین دیدگاهها
- حمزه در عروسی برادر کوچکه
- هدایت در روز آخر
- هدایت در دی و بهمن پر تنش
- حمزه در روز آخر
- حمزه در روز آخر
اطلاعات
-
نسيم
همش عشق و دوست داشتن حس كردم..همش!
Mona
[پاسخ]
سلام! انشالله همه هميشه سلامت باشن و کسی طوريش نشه.
خانواده هميشه خانوادهست. خدا شما رو برای همديگه نگاه داره.
Ali – Konami
[پاسخ]
خدا رو شکر کنید که چنین خونواده ای به شما عطا کرده. همه چنین نعمتی ندارند.
نیکی
[پاسخ]
Elahi shokr be kheyr gozasht, injor mavaghe Adam mifahmeh cheghadr baraye baghiyeh mohem eh!
Rozita
[پاسخ]
آخه عزیز دلم چطور فکر کردی پدر و مادرت میتونند رهات کنند !؟ هیچ وقت این طور فکر نکن :( .اون ها تو رو بیشتر از سایر بچه هاشون دوست دارند مطمئن باش .
مادر سپید
[پاسخ]