بچه ها و دنیای پاکشان

چند روز پیش دختر دو ساله نیمه برادرم که هر روز تا ساعت دو بعد از ظهر خونه ما مهمونه و مامان نگهش میدارد.روزی که من خونه بودم مامان بهم گفت بچه تا دوازده یک میخوابه تا اون موقع هم از بازار میام اما متاسفانه ساعت نه و نیم دختر برادرم بیدار شد و تا ده براش کتاب خوندم ساعت ده گفت جیش دارم بهش گفتم برو دستشویی و من از اینجا برات اواز میخونم وسط راه که رسید صدای نون خشکی دراومد و چون از نون خشکی میترسه سریع برگشت و گفت نمیتونم برم بهش گفتم نون خشکی ترس نداره تو کوچه هست و ……….. اما راضی نشد یه روز نامه تو اتاق بود که بهش گفتم عیب نداره کارتو رو این انجام بده این کار و کرد و منم سرشو گرم کردم تا حواسش از اشتباهش پرت بشه نیم ساعت بعد گفت پی پی دارم گفتم حالا که نمیری دستشویی همینجا کار خودتو بکن بد شانسی اینکه مامانم دیر کرده بود بعد از تموم شدن کارش گفتم بخابه و منم میخوابم کنارم خوابید و نیم ساعت به اومدن مامان بیدار شد و دوباره با دیدن دسته گلش عصبی شده بود سرشو گرم کردم با داستان گویی و نزدیکای اومدن مامان گفتم چشاتو ببند و تا ده بشمار مامان از راه میرسه خوشبختانه چون آروم میشماره تو این فاصله مامان اومد و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد.

درباره nasim

با اسم ساختگی نسیم آمدم. اندوه سبب شد اینجا بیایم آخه بیماری ام اس دارم.بسیار از نظر جسمی کم توانم اما روح بزرگی دارم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.