حکایت

امروز ظهر شيطان را ديدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت. گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار را پهن نکرده اي؟ بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند… شيطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پيش از موعد! گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟ گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم، روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند. اينان را به شيطان چه نيازيست؟

درباره nasim

با اسم ساختگی نسیم آمدم. اندوه سبب شد اینجا بیایم آخه بیماری ام اس دارم.بسیار از نظر جسمی کم توانم اما روح بزرگی دارم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

5 دیدگاه دربارهٔ «حکایت»

  1. لات اينترنتی می‌گوید:

    متن قشنگی بود نسیم #thinking

  2. دکتر ايرج گل می‌گوید:

    ميگم نسيم خداييش اين شيطون وشيطون صفتها خيلی آنرژی آدم ها رو حروم ميکنن ها #smile

  3. ماه مون می‌گوید:

    خیلی متن خوبی بود. امان از این شیطان صفتها

  4. سوسن جعفری می‌گوید:

    اوه … افسوس.

  5. Farhood می‌گوید:

    نسيم جان يه نگاهی به آخرين پست من بنداز. يه چيز کوچولو در مورد ام اس نوشتم.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.