خوشبختی من

نمیدانم من عجیبم یا دیگران.خانواده ام یعنی مادر و پدر دلشان نمیخواهد رفت و امد کنند پدر هیج جا نمیرود و زیاد از امد و شد خوشش نمی اید علتش مادیست یا چیز دیگر نمیدانم.مادرم هم بیشتر دوست دارد مهمان شود تا مهمانی دهد باز هم علتش را نمیدانم مشکل پذیرایی دارد یا ارتباطات نمیدانم.اما من پر از نشاطم دوست دارم دیگران بیایند من پذیرایی کنم و همه جا سر بزنم .بعد از دانشجویی که تازه از تهران امده بودم و هنوز راه میرفتم و نیازمند کمک کسی نبودم هفته ای یکبار به خاله عمو و دایی و اقوامی که اینجا ساکن بودند سر میزدم .دوستان که جای خود دارند و خلاصه خانه جوان /نمایشگاه خطاطی و نقاشی و سفال سازی و …
اما حالادلم میخواهد بروم اما پای رفتن نیست گاهی که برادر کوچکه میلشان بجنبد میرویم البته بگم حق با اوست او که له له من نیست خودش هنوز جوانی نکرده است و باید از زمان سود ببرد .گاهی به دوستم حسودی میکنم که شوهرش سه سوته او را این ور اونور میبرد اما چه فایده که یا در فروشگاهها میچرخد و یا در طلافروشیها
اما هنوز خوشبختم که برادری به این مهربانی دارم خوشبختم که اگه مهمان امد من پول پذیرایی از اونا را دارم .خوشبختم که بخوام چیزی بخرم چهار برادر دارم که مثل شیر در صحنه حاضرند.
پیوست :فردا وپس فردا ماموریت تهرانم و امروز دو پست میذارم.

درباره nasim

با اسم ساختگی نسیم آمدم. اندوه سبب شد اینجا بیایم آخه بیماری ام اس دارم.بسیار از نظر جسمی کم توانم اما روح بزرگی دارم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

2 دیدگاه دربارهٔ «خوشبختی من»

  1. دختر آفتاب می‌گوید:

    کاش تهران بودم..

  2. سانی می‌گوید:

    هوا گرمه مراقب خودت باش #hug

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.