یک ماجرا

10 دیدگاه دربارهٔ «یک ماجرا»

1. دنيز می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 2:19 ب.ظ

   سلام نسيم عزيز
   فقط اميدوارم بتوانند تصميم منطق با عقل ومنطق بگيرند.
   #flower
2. سانی می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 3:04 ب.ظ

   اگه پسره باهوش باشه که خوب مشکلی نيست ولی اميدوارم خانم اگه خواست با اون ازدواج کنه ديگه بار سوم نخواد طلاق بگيره #laugh
3. شهلا می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 3:14 ب.ظ

   اگر پای عشق در میون باشد
   نه هوا و حوص#smug
4. روح الله می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 3:24 ب.ظ

   اینجور مواقع دقیقا همون بحث پست قبلیت میشه؛آدم میاد ثواب کنه کباب میشه…تو این حالت باید گفت که صلاح خويش را خسروان دانند…#smile #flower
5. صادق می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 3:28 ب.ظ

   سلام
   دقيقا راهنمايی درستی کردی اينجور مواقع فقط بايد کاری به کار طرف نداشت
6. آنارام می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 6:09 ب.ظ

   نسيم جون ما تويه خونواده مون يکی از اين موارده مشابه را داريم
   البته هر دو مجرد بوده ان ولی خب بازم
   شايد تنها راه اين باشه که آدما تا قبل از ايجاد يه رابطه حسی با خودشون طرف مقابل رو سبک سنگين کنن #thinking
7. آنارام می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 6:09 ب.ظ

   راستی
   واسه رنگه فونتم متاسفم
   فکر کنم الان ديگه قابله خوندن باشه برات #smug
8. دکتر کوچولو می‌گوید:

   آگوست 10, 2008 در 8:04 ب.ظ

   سلام…
   جالبه…آخه چه طوری از یکی ۶سال بزرگتر با ۱ بچه خوشش اومده؟!!!!!
9. آقاي حسين می‌گوید:

   آگوست 11, 2008 در 8:09 ق.ظ

   سلام به نسيم#flower
   عشق در مفهوم يك كليت است يعني يه چيز هست اما در مصداقش نسبيه و براي افراد مختلف فرق ميكنه اين اختلافها را بايد در مفهوم و مصداق يك كلمه و مفهوم در نظر داشت
10. دنیز می‌گوید:

    آگوست 11, 2008 در 1:41 ب.ظ

    سلام
    شما هنوز دنبال فيزيوتراپ خوب هستين ؟

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.