شعر کودکی

ياد يکی از شعرهای بچگی ام افتادم دوره راهنمايی بودم که گاهی شر وری ميگفتم

يه شب توی خواب

تو نور مهتاب

به شهری رفتم که خيلی دور بود

به شهری رفتم که پره نور بود

هر کسی آنجا

برای فردا

گلی را می کاشت

برای برداشت

در دست منهم گل اميدی

شکوفه ميداد صبح سپيدی

يادش بخير دنيای کودکی عشق و صداقت و اميد

از صبح تا حالا صد تا نامه نوشتم ده تا تلفن جواب دادم نه خدايا هزار تا و…

چه سود که همچنان اندرخم يک کوچه ايم آخه بدشانسی شهر عشقی پيدا نميشه

اگه هم بشه بن بسته و دروازه اش به روی اغيار بسته

کيست که نشانی يه شهر بی در وپيکر را به من بده ؟

نسيم

درباره nasim

با اسم ساختگی نسیم آمدم. اندوه سبب شد اینجا بیایم آخه بیماری ام اس دارم.بسیار از نظر جسمی کم توانم اما روح بزرگی دارم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.