ماجرای سینا3

ديروز گفتم که سينا بهمراه دوستانم به پيشوازم آمدند بلافاصله پس از رسيدن به هتل رفتم و وسايلم را گذاشته و بهمراه هلن دوستم و آقا سينا رفتيم دکت مغزو اعصابی که قبلا با هماهنگی دوستم ازش وقت گرفته بودم دکتر کل سير بيماری را در حضور ايشون ازم پرسيد و گفت برای تزريق باکلوفن در خونم بايد يک ماهی بستری شوم و در ضمن گفت مگه هنوز سر کار هم ميری ؟بعد بيرون آمدن از مطب من به دوستم گفتم دکتری که فقط پاهای فلج منو ميبنه بدرد نميخوره دوستم که خودش فوق ليسانس پرستاری بود حرف منو تاييد کرد و گفت با اطمينان اين درمان را تجويز نکرد و فقط خواست يه آزمايشی روی تو انجام بده پس از دکتر من به هتل آمدم و چون روزه بودم رفتيم رستوران دوستم رفت چون کشيک شب بود و من و آقا سينا نشستيم برای افطاری البته ايشان روزه نبود چون اصلا اساس دينها را چه الهی و چه غير الهی قبول نداشت و ميگفت مانعی برای رشد انسانهاست بماند که من بارها با ايشان راجع به اينکه دين يعنی روش و راه چگونه زندگی کردن و اگه ما به اين روش عمل نميکنيم تقصير دين چيه خلاصه من افطاری ميخوردم و ايشان حرف ميزد يا سوال ميکرد پس از افطاری به سينا گفتم دعواهای خانوادگی دو طرفه است و هر دوطرف مقصرند کم و زياد داره اما يکطرفه نيست ايشان قبول کرد اما گفت همه دعواهارا اول خانمم شروع کرده واينقدر کشش داده که يا دادم دراومده يا غالبا از صحنه فراری شدم تا بچه ها آسيب نبينند بعد از همه گفتگوها من به ايشون گفتم زندگی خودتوته اگه ميخواييد تمومش کنيد من دخالتی ندارم در ضمن گفتم بعد از طلاق حاضرم به عنوان يه دوست بهتون توی زندگی جديد کمک کنم اما همسری نه او خداحافظی کرد ورفت و فردا که يه نوبت ديگه پيش يه دکتر ديگه داشتم و قرار بود با يکی ديگه از دوستام برم بازم آقا سينا هم آمد و روز آخری که تهرون بودم برای بدرقه فرودگاه هم آمد پس از برگشتم ايميلها وتلفنهای ايشون ادامه داشت و منهم پاسخ ميدادم البته براتون بگم که من فکر ميکردم ايشان جدا از همسرش زندگی ميکنه فقط طلاقی هنوز انجام نشده يکماه بعد ايشان زنگ زد و گفت بليط گرفتم فردا ميام شهر شما من تعارف کردم منزل خودتونه در ضمن بگم من توی يه سوئيت جدا از خانواده ام با خانمی که کارامو انجام ميده زندگی ميکنم آخه بيماری من از سال ۷۲ که من ۲۶ ساله بودم وسال اول تحصيلات دانشگاهيم شروع شد وچون کل مدت تحصيل در خوابگاه و توی تهران بودم بعد از تحصيل که بيماری هم بدليل ساختارش و هم بدليل تنشهای فکری و روحی وروانی که در دوران و پس از تحصيل تو زندگيم پيش آمده بود و بدتر شده بودم باز هم پيش پدرومادرم واسه زندگی نرفتم البته دلايلش را بعد از پايان ماجرای سينا براتون ميگم فردا ايشان برای مهمانی اومدند خونه من آدم بسيار مرتب و منظمی که انگليسی را خوب حرف ميزد ديدگاههای بلندی داشت و مهربان و حساس مينمود منم باتفاق برادرم که گفته بودم اونروز بياد خونه من ازش استقبال کرديم بيشتر با برادرم صحبت ميکرد و همه رفتارهای من و برادرم را ميپاييد بعد از ناهار با برادرم برای خريد لوازم برقی و رفع يکسری مشکلات برقی خانه بيرون رفتند و تا دير وقت روی کليد و پريز و انتن و کار ميکردند شام پيتزا مهمون ايشون شديم و بعد ازشام دوباره گفتگوهای ما راجع به زندگی و ديدگاههای يه زندگی مشترک البته نه با همديگه ادامه يافت فردا ايشون با بدرقه من و برادرم رفت و توی ايميلش نوشت از پذيراييتون ممنون و معصوميتی که توی چشمای تو ديده بودم توی چشای برادرت هم ديدم بقيش باشه برای فردا چون کلی کار ناتموم رو دستم ريخته

نسيم

درباره nasim

با اسم ساختگی نسیم آمدم. اندوه سبب شد اینجا بیایم آخه بیماری ام اس دارم.بسیار از نظر جسمی کم توانم اما روح بزرگی دارم.
این نوشته در دسته‌بندی نشده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.