گاهی فکر مکینم ادمها برای چی زندگی میکنند مگر جز خوردن و خوابیدن و یکسری وظایف روزمره و روتین کار دیگه ای هم انجام میدهند و بعد میگویم نه عده ای هستند که برای بشریت کاری میکنند چه در جهت مثبت و چه منفی اما به خودم که میرسم کاملا پشیمان میشوم چون هیچ کار مفید درست درمانی انجام نداده ام شاید عده ای برای تعارف یا اظهار دوستی بگویند نه اینطوری نیست اما خودم که خودم را میشناسم شاید باید بهتر عمل میکردم اما بدیش به اینه که نمیدونم چطور و کسیی هم اینرا به من یاد نداده نظر شما چیه؟
فید وبلاگ:
Special.ir
-
نوشتههای تازه
آرشیو ماهیانه:
دستهها
پیوندها
- "دختری که با مغزش راه می رفت"
- آشنايي با يك معلول قطع نخاع
- آیدا …
- الهه ی مهر
- ام اس و زندگی
- این مهمان ناخوانده
- ب مثل بهاران
- بلاگ هدایت!
- تلخ و شیرین
- خانه فلفل بانو و شوهر خان
- دست نوشته های راما
- دیوونه
- روز + نامه (نگین حسینی)
- زندگی اهورایی من
- زیستن با معلولیت
- سلام ام اس
- سوته دلان
- فاطیماه… روزهای خوب
- مادر یک روشندل
- مجـــدهـــــــ
- مرا آفرید آن که دوستم داشت
- مژی جون و شوشو
- نابودی ام اس
- همدم روح
- و دوباره زندگی
- ویولت (من و ام اس)
- پرواز روی بال ها
- گذر از هرگز
- یک قدم به خوشبختی با پاهای خیالی
آخرین دیدگاهها
- امید یا ناامید در سال نو مبارک
- حمزه در ببخشید نگرانتان کردم دوستان
- امید یا ناامید در روزهای گذشته
- حمزه در روزهای گذشته
- امید یا ناامید در روزهای گذشته
اطلاعات
-
سلام عزیزم
به نظرم هر انسانی در زندگی نقشی داره و حتی اگر در ظاهر کار فوق العاده یا مفیدی نکنه باز هم در چرخه ی زندگی تاثیر خاص خودش رو داره
شما به نظرم خیلی تاثیرگذارید. اراده تون و فعال بودنتون در این شرایط و انگیزه ای که به دیگران می دید… مگه از این بهتر هم میشه؟
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست. مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: “گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی”. خدا گفت: ” همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای!”. مورچه گفت: ” این منم که گم می شوم بس که کوچکم. بس که ناچیزم. بس که خُرد. نقطه ایی که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.” خدا گفت: ” اما نقطه سرآغاز هر خطی ست”. مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: “اما من سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد”. خدا گفت: “چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.”
مورچه این را می دانست. اما شوق گفت و گو داشت. پس دوباره گفت :” زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.”
خدا گفت: “اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.”
مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ایی از خاک، مورچه ایی با خدا گرم گفت و گوست..
منم خیلی به این فکر می کنم که من چی کردم و یا کم کارم…و یا چه فایده ایی دارم…
نسیم جانم برات آرزوی بهترینا رو دارم و از خداوند میخوام که مثل همیشه تلاش و تاثیرگذاریتو حفظ کنی
بی تعارف که من خیلی چیزها ازت یاد گرفتم
یکیش رفتن به سرکار…..