ديروز جمعه شرکت نبودم ونتونستم براتون بنويسم اما ديروز اتفاق مهمی تو زندگيم افتاد ديروز من به دوستی يکساله ام با سينا پايان دادم وبهش گفتم هر وقت تکليفت را با خودت معلوم کردی اونوقت به سراغ من بيا.قبلا هم بهش گفته بودم با توجه به وضعيت جسمی و بيماريم نبايد دچار استرس و فشار روحی شوم و به قول سهراب به سراغ من اگر مياييد نرم و آهسته بياييد تا چينی تنهايی من ترک برندارد اما او نشنيده بود و منهم به دليل احساسی بودنم بسيار بد عمل کردم ما يکسال از آشناييمون با همديگه ميگذره جريان آشناييمون با اينترنت شروع شد روزی يکی از دوستام که ازدواج کرده بود آدرس يه سايت اينترنتی را برای همسريابی به من داد من که با توجه به حال جسميم و اينکه ميدانستم مردای ايرانی خصوصا خانوادهاشون يه بيمار ام اسی خصوصا از نوع ويلچری و مخصوصا خانمش را قبول ندارند برای سرگرمی عضو اين گروه شدم اما توی مشخصاتم دقيقا به وضعيت جسمی و سن وسالم اشاره کرده بودم چندين نامه برام اومد اما همه يا درست نامه مرا که به انگليسی بود يا نخوانده بودند يا فکر ميکردند ام اس مثل سرماخوردگی دوره کوتاه مدتی داره و زود تموم ميشه من به هيچ کدومشون توجه نکردم تا اينکه نامه سينا آمد.بقيه ماجرا باشه برای فردا
¤ نوشته